جدول جو
جدول جو

معنی نال سر - جستجوی لغت در جدول جو

نال سر
سر ایوان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناکیسر
تصویر ناکیسر
درختی شبیه درخت گردو، گل های خوش بو است که از گل های آن عطر می گیرند و بیشتر در بنگاله می روید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نامیسر
تصویر نامیسر
آنچه ممکن و میسر نباشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صاع سر
تصویر صاع سر
صدقۀ سر، زکات سر، زکات بدن، زکات فطره که در عید فطر بدهند
فرهنگ فارسی عمید
(گَ)
مصفاکننده. (ایوب 22:30 مزامیر 66:10 امثال سلیمان 17:3 اشعیا 1048) : فلزات گرانبها را قال گر مصفا کرده چرک آنها را جدا ساخته یعنی فلز مذکور را به توسط حرارت گداخته سرب یا ملح قلی بر آن افزوده اشیاء مذکوره با مواد دیگر متحدگشته خود فلز خالص و پاک میشود. اسباب این کار دم وکوره است. قال گر نقره با کمال مواظبت بکار خود مشغول میشود و نهایت مواظبت و مراقبت را در آن بکار میبرد وقتی این فلز بچرخ افتاده قال گر صورت خود را در آن مشاهده نماید آن وقت میداند که عمل کامل و تمام است. (کتاب ملاکی 3:3 کتاب اشعیا 1:25، ارمیا 6:29، کتاب زکریا 13:9). و مسیح نیز قوم خود را بهمین طور از آلایش و خباثت گناه پاک و مقدس میسازد. (رسالۀ رومیان 8:29، رسالۀ عبرانیان 12:20) (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است جزء دهستان پائین بخش طالقان شهرستان تهران. واقع در 21هزارگزی باختری شهرک، کنار راه عمومی مالرو قزوین. کوهستانی و سردسیر. 82 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصولاتش غلات، لوبیا، سیب زمینی، شغل اهالی زراعت صنایع دستی کرباس و گلیم وجاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(رِ سَ)
تارک سر: فرق، تار سر که راهی است میان موی سر. (منتهی الارب). مفرق، تار سر که فرق جای موی سر است. (منتهی الارب). قبض،بزرگ شدن سر یا تار سر. (منتهی الارب). قلۀ تار سر مردم. (منتهی الارب). رجوع به تار (مخفف تارک) شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ سَ)
از دیه های هزارجریب. (مازندران و استراباد رابینو ص 122 و ترجمه همان کتاب ص 164)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
آنکه خیالات فاسد و اندیشه های تباه در سر داشته باشد. (آنندراج) ، نعت است مر کسی را که صاحب خیالات فاسد میباشد. چون: ’آدم خام سر چنین کند’
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ده کوچکی است از دهستان اشکور پایین بخش رودسر شهرستان لاهیجان. ناحیه ای است در 24 هزارگزی جنوب خاوری سی پل و 60 هزارگزی جنوب رودسر. این ده در منطقۀ کوهستانی قرار دارد وآب و هوای آن آب و هوای مناطق سردسیری است و دارای 30 تن سکنه میباشد. شغل اهالی گله داری است و زمستان ها به گیلان میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(لِ سَ)
دهی است جزء دهستان مرکزی بخش لنگرود شهرستان لاهیجان. واقع در 12 هزارگزی جنوب لنگرود و یک هزارگزی خاور بجارپس. ناحیه ای است واقع در جلگه با آب و هوای معتدل و مرطوب و مالاریایی. 110 تن سکنه دارد که شیعی مذهب و گیلکی و فارسی زبانند. آب آنجا از شلمان رود و محصول آن برنج و چای و شغل اهالی زراعت است. راه این ده مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
بالدار.
لغت نامه دهخدا
(لِ زَ)
نام پدر رستم است که ولایت نیمروز و زاولستان داشت و او را دستان و دستان زند و زر نیز خوانند. (شرفنامۀ منیری). پدر رستم گویند به اعتبار سرخی چهره چه رنگ او سرخ و موی او سفید بود. (برهان قاطع). و او را زال زر نیز گفته اند بواسطۀ سپیدی موی بسیم شبیه بود... و گاهی بر سیم بطریق مجاز زر اطلاق کنند. (آنندراج). مؤلف تاریخ سیستان آرد: زرنگ بدان گفتندی (سیستان) را که بیشتر آبادانی و رودها و کشت زارها زال زر ساخت چنانکه زالق العتیق گویند اندر پیش زره و زالق الحدیث که معرب کرده اند، آن زال کهن است و زال نو و او را مردمان سیستان زرورنگ خواندندی زیرا که موی او راست به زر کشیده مانستی:
همی پور را زال زر خواند سام
چو دستان ورا کرد سیمرغ نام.
فردوسی.
زال زر اندر ازل زلزال ابروی تو دید
در ازل شد خنگ ساز از هول آن زلزال زال.
قطران.
رشته تا یکتاست آن را زور زالی بگسلد
چون دوتا شد عاجزآید از گسستن زال زر.
سنائی.
ماه نو ابروی زال زر و شب رنگ خضاب
خوش خضاب از پی ابروی زر آمیخته اند.
خاقانی.
چون منصفی نیابی چه معرفت چه جهل
چون زال زر نبینی چه سیستان چه بست.
خاقانی.
کیخسرو است زال و همام است زال زر
مهلان او تهمتن توران ستان ماست.
خاقانی.
، بمعنی پیر فرتوت. (حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
برتر یا دورتراز آن جانب که سر قرار دارد (در قبر). مقابل پائین پا: او را بالاسر فلان دفن کردم، نامی است که بنواحی علیای رود خانه هراز و لار داده شده و آن به چهار بلوک تقسیم میشود: امیری یا پایین لاریجان، بالالاریجان، به رستاق و دیلارستاق. (از ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 66) ، از دهات لاریجان است. (همان کتاب ص 154)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام شهری در هندوستان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
زاغ سار. مثل زاغ در سیاهی. کنایه است از شخص سیاه چرده:
بدست یکی زاغ سر کشته شد
به ما بر چنین روز برگشته شد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(جِ سَ)
بزرگ. گرامی سرور. ارجمند:
چو تخت آرای شد طرف کلاهش
ز شادی تاج سر میخواند شاهش.
نظامی.
از پی آن گشت فلک تاج سر.
نظامی.
، تاج سر بودن. بزرگ و مافوق و سرور بودن:
کلاه سروریت کج مباد بر سر حسن
که زیب تخت و سزاوار ملک و تاج سری.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(بَ)
درختی را گویند که یکسال بار آورد و یکسال نیاورد. (برهان) (آنندراج). در شعوری آمده است: سال بر، درختی است که یکسال میوه دارد و سالی ندارد. این حالت در درخت زیتون بغایت ظاهر است. سالی زیتون دارد و آن را حمل گویند و سالی ندارد و آن را محل گویند. (شعوری ج 1 ص 59)
لغت نامه دهخدا
(زُ حَ سَ)
در این بیت خاقانی صفت نوک قلم آمده:
عطاردیست زحل سر، زبان خامۀ او
که وقت سیرش خورشید تار میسازد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
آنکه پایه ورتبه اش بادیگری همسان نیست ناهمتا: چودرگیتی تراهمسرندانم به ناهمسرت دادن کی توانم ک (یوسف وزلیخامنسوب بفردوسی لغ) مقابل همسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناف بر
تصویر ناف بر
ناف بریده: (پنداری از روز ازل این دو بمهر ناف بر شده اند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناله گر
تصویر ناله گر
آنکه ناله کندنالنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مال خر
تصویر مال خر
کسی که شغلش خریدن اسب و اشتر باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مال ور
تصویر مال ور
مالدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاج سر
تصویر تاج سر
بزرگ، گرامی، سرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خام سر
تصویر خام سر
کسی که اندیشه های بیهوده در سر دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سال بر
تصویر سال بر
درختی که یک سال بار آورد و یک سال نیاورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاغ سر
تصویر زاغ سر
آنکه دارای سر سیاه مانند زاغ باشد، ظالم سر سخت سیاه دل قسی القلب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد سر
تصویر باد سر
مغرور و متکبر
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که میکوشد تادرآمد مردم را از بین ببرد وراه عایدی ونفع آنان را سد کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مال خر
تصویر مال خر
((خَ))
کسی که اموال دزدی شده را می خرد، کسی که شغلش خریدن اسب و استر و مانند آن است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نان بر
تصویر نان بر
((بُ))
کسی که باعث قطع شدن درآمد دیگران می شود
فرهنگ فارسی معین
بالای دست، بالای شانه، واحد اندازه گیری جهت تعیین مقدار
فرهنگ گویش مازندرانی
نعل گر، نعل کننده
فرهنگ گویش مازندرانی
به طور بینی، از طریق بینی
دیکشنری اردو به فارسی